این چهار میلیاردر زندگینامهای بس عجیب شبیه هم دارند و راهی كه رفتهاند، به شكل تعجبآوری شبیه هم بوده است. این شباهت در سطرسطر این زندگینامهها قابل مشاهده است. سوالات نگارنده اما از تمام آنها ثابت بوده است. چگونه میلیاردر شدید؟ آیا از روز اول همینگونه پولدار بودهاید؟
ماشینش رو نیگا كن.لامصب لكسوزه، بیاموست. بنزه. رینگش اندازه كل ماشین من میارزه. میگن 300 میلیون تومن بابتش پول داده… خونه رو نیگا. هزارمتری بر فرشته فقط یكی از داراییهاشه. 10تا خونه داره. یكی رو داده اجاره، یكی مال اون پسرشه، یكی مال اون دخترشه،… چك میكشه یه برگ زندگی ما رو میخره… بابا یارو میلیاردره… اینها فكرهای جسته گریخته، جویده و حسرتآلودی است كه بسیاری از مردم هنگام دیدن خانهها و ماشینها و زرق و برقهای آنچنانی میلیاردرهای سرزمین ما در مقایسه با زندگی محقر اكثر ما از ذهن میگذرانند.
میلیاردرها از نظر بسیاری آدمهایی كه لحظهای از كنارشان رد میشوند، انسانهایی فضاییاند.اما شاید همیشه یك سوال بزرگ در این میان ناگفته مانده باشد، آقای میلیاردر! چگونه میلیاردر شدید؟ از كجا آوردید؟ ارث پدری؟ تلاش و تقلا؟ شانس؟
یافتن گنج؟ یا خدای ناكرده پایین بالا كردن حق این و آن و دست زدن به روشها و كارهایی كه خدا و عرف و قانون و اخلاق سخت طردش میكند؟ این گزارش در تلاش برای یافتن پاسخ این پرسش از میان میلیاردرهای متعددی كه در ایران وجود دارند به سراغ چند نفر كه دست یافتنی بودند رفت تا ساده و صریح از آنان بپرسیم ثروتی كه به دست آوردهاند، چگونه و از چه راهی بوده است؟
روشن است این توضیحات بیانگر معرفی كل جمعیت میلیاردرهای كشور نیست كه هر انسان و هر زندگی حكایت و سایهروشنهای خودش را دارد. لذا این روایت نه درصدد تایید و نه در پی تكذیب كسی یا قشری است و در پی قضاوت هم نیست. احد عظیمزاده، اسدالله عسكراولادی، محمد صدرهاشمینژاد و شاهرخ ظهیری چهار شخصی بودند كه سفره زندگیشان را پیش روی نگارنده گشودند. طوریكه این گفتوگوها به یك زندگینامه فشرده خودنوشت تبدیل شده و این چهار میلیاردر راه رفته زندگی از كودكی تا به امروزشان را حكایت كردهاند. این زندگینامهها حكایات بسیاری دردل دارد و به همان نگاههای حسرتآلود به آن ماشینها و خانهها و زرق و برقها دریچهای جدید میگشاید.
این چهار میلیاردر زندگینامهای بس عجیب شبیه هم دارند و راهی كه رفتهاند، به شكل تعجبآوری شبیه هم بوده است. این شباهت در سطرسطر این زندگینامهها قابل مشاهده است. سوالات نگارنده اما از تمام آنها ثابت بوده است. چگونه میلیاردر شدید؟ آیا از روز اول همینگونه پولدار بودهاید؟
چه راه و مسیری را طی كردهاید كه اكنون به این جایگاه رسیدهاید؟ و آیا این رسیدن آسان بوده است؟ و سرانجام اكنون كه به این جایگاه رسیدهاید، چه احساسی نسبت به پول دارید و با این همه پول چه خواهید كرد؟…
نام: احد عظیمزاده
موقعیت: بزرگترین تولیدكننده و صادركننده فرش دستباف كشور
متولد: 1336، روستای اسفنجان ـ اسكو
من احد عظیمزاده هستم. در 10 آذر 1336 در ده اسفنجان در شهرستان اسكو متولد شدم. هفت ساله بودم كه پدرم را از دست دادم و یتیم شدم. امكانات مالیمان اجازه نمیداد به مدرسه بروم و فقط پس از رفتن به كلاس اول مجبور شدم پشت دار قالی بنشینم و قالیبافی كنم. تا 13 سالگی روزها قالی میبافتم و شبها درس میخواندم. چارهای نبود، وسع مالی ما جز این اجازه نمیداد. خاك خوردم و زحمت بسیار كشیدم. در سال 2بار بیشتر نمیتوانستیم برنج بخوریم. یك بار روز 21 ماه رمضان و بار دوم شب چهارشنبهسوری. آرزو داشتم یا خلبان شوم یا پولدار و برای رسیدن به این آرزوها بسیار زحمت كشیدم. كارم را با به دوش كشیدن پشتی و قالیهای كوچك و بردن آن از اسفنجان یا اسكو برای فروش آغاز كردم. در آغاز كار از هركدام از آنها یك یا دو تومان (نه هزار یا 2هزار تومان) سود میكردم. پنج سال اینچنین سخت كار كردم. بسیار دشوار بود. اما پشتكار و اعتقاد به هدف با توكل به خدا تحمل سختیها را آسان میكرد. در 18 سالگی توانستم 20 هزار تومان پسانداز كنم، اما فشارها همچنان ادامه داشت تا اینكه مجبور به ترك تحصیل شدم.
غصه یتیمی چون باری سنگین به دوشم بود. (بغض میكند) یتیم هیچكس را ندارد. كارمند، كارگر، بانكی، كاسب و هركس دیگری شب كه به خانهاش میرود دستی به سر و روی بچهاش میكشد. اما یتیم این محبت بزرگ را ندارد. شبها، شبهای جمعه پاهایش را در بغل میگیرد و به انتظار مینشیند. در انتظار آن كس كه دستی به سرش بكشد…
در این فكر بودم كه سرمایهام را افزایش بدهم تا بتوانم كاری بكنم. میخواستم یك كارگاه فرشبافی راه بیندازم. سراغ پسرعموی پدرم رفتم و از او 20 هزار تومان قرض كردم و 60 هزار تومان هم از بانك وام گرفتم. سرمایهام شد 100 هزار تومان یعنی به اندازه یك تراول صد تومانی امروزی. وقتی این پول دستم آمد تازه به فكر افتادم كه چه بكنم. چه ایده جدیدی داشته باشم؟ ماهها فكر كردم. آن روزها چون انقلاب پیروز شده بود تا 2 سال به هیچ ایرانی پاسپورت نمیدادند. در این مدت فكر كردم و فكر كردم تا به این نتیجه رسیدم كه با صادرات كارم را شروع كنم. اما هیچ اطلاعاتی نداشتم. شنیده بودم آلمان مركز تجارت فرش است. ویزا گرفتم و به هامبورگ رفتم و در یك مسافرخانه یا پانسیون مستقر شدم. به سالنها و انبارهای فرش آنجا سرزدم و با سلیقهها آشنا شدم. آنجا به من گفتند ثروتمندان برای خرید فرش به سوئیس میروند. ویزای 15 روزه سوئیس گرفتم و به ژنو رفتم. زبان هم نمیدانستم. در یك هتل با تاجری آشنا شدم و او ایده اصلی را به من داد: فرش گرد بباف. در آن دوران در ایران فرش گرد بافته نمیشد و كیفیت تولید فرش و رنگبندیها هم مناسب نبود. چای و قهوهام را خوردم و همان روز به ایران برگشتم. به ده خودمان آمدم و ساختمانی اجاره كردم. دستگاه خریدم، با 10 درصد نقد و بقیه اقساط. ابریشم هم قسطی خریدم. انسان باید ریسكپذیر باشد و من هم ریسك كردم. با دست خالی و از هیچ. شروع به بافتن فرش گرد كردم و چند نمونه كه بیرون آمد سر و كله تاجران آلمانی پیدا شد و آنان به اسفنجان آمدند. باور میكنید یا نه؟ در اولین معامله 6.5 میلیون تومان نقد پرداختند و شش میلیون تومان هم چك دادند! آن شب از شدت هیجان نخوابیدم. احساس آن شب را خوب به خاطر دارم. سرمایه 100 هزار تومانی من كه 80 هزار تومانش قرض بود در كارخانه اجارهای اینچنین سودی نصیب من كرده بود، در اولین قدم… كسب و كارم رونق گرفت و صادراتم را به آلمان، ایتالیا، سوئیس، انگلیس، بلژیك و دیگر كشورها آغاز كردم. بسیار سفر كردم و ایدههای جدید دادم. از موزههای فرش كشورها بازدید میكردم و از طرحها اقتباس یا از آنها عكس میگرفتم و با الهام از آنها و تلفیق طرحها، ایدههای نو بیرون میدادم. در این مدت سلیقه مشتریان را شناختم. اصول كار خودم را پیدا كردم. من شریك ندارم. هیچگاه نداشتهام و نخواهم داشت. اگر شریك خوب بود، خدا برای خودش شریك میگذاشت. اصل دیگر من احترام به مشتری است، هر كه میخواهد باشد. پیش مشتری مثل سربازی كه جلوی تیمسار خبردار میایستد، با احترام میایستم. اتكای خودم اول به خدا و دوم به ایده و تفكر و پشتكار و ریسكپذیری خودم است. بسیار ریسك میكنم، بسیار. كمی بعد در بازدید از هتلهای معروف جهان تصمیم گرفتم وارد كار ساخت بزرگترین پروژه هتل كشور شوم. تاكنون 180 میلیارد تومان در این پروژه سرمایهگذاری كردهام. تمام مصالح این پروژه خارجی و بهترین است. سنگ برزیل، شیشه بلژیك، دستگیره در انگلیس و تاسیسات آلمانی است. كابین چهار آسانسور نیز از طلای 18 عیار است. این هتل 340 واحد مسكونی در 25 طبقه، هفت طبقه سالن ورزشی، 34 طبقه هتل، 7 رستوران روی دریاچه، 10 هزار متر شهر آبی، 70 هزار متر زمین آمفیتئاتر، 90 هزار متر زمین گلف و 2 باند هلیكوپتر دارد. فقط قرارداد نورپردازی این پروژه با فرانسویها 9 میلیون دلار (9 میلیارد تومان) است. این پروژه آبروی كشور است و من با افتخار روی آن سرمایهگذاری كردهام. من ایران را دوست دارم. بروید بگردید حتی یك دلار و ریال در خارج كشور ندارم و سرمایهگذاری یا ذخیره نكردهام….
میپرسید چه احساسی نسبت به پول دارم؟ پول دیگر مرا ارضا نمیكند. هدف من كارآفرینی است. تنها در پروژه آن هتل 600 نفر به طور مستقیم كار میكنند. من 2 بار برنده تندیس الماس بزرگترین بیزینسمن جهان شدم و بزرگترین صادركننده فرش كشور هستم. اما میدانید بزرگترین افتخار من چیست؟ یتیمنوازی. افتخار میكنم 2 سال خیر نمونه كشور شدم. افتخار میكنم جزو 100 كارآفرین برتر كشور هستم. دوست دارم اشتغالزایی كنم. دوست دارم سفره مرتضی علی باز كنم، معتقدم خدا من را وسیله قرار داده است. هماكنون 1070 بچه یتیم را زیر پوشش دارم و با خودم پیمان بستم تا عمر دارم هر سال 100 بچه به آنها اضافه كنم. وصیت كردهام وقتی مردم تا 10 سال بعد از عمرم هر سال 100 بچه یتیم اضافه شود و مخارج همه یتیمها را از محل ارثم بپردازند. بعد از 10 سال هم اگر بازماندگانم لیاقت داشتند، راه من را ادامه میدهند. سفره كه میاندازیم برای یتیمها و میآیند و غذا میخورند، كیف میكنم. گریه میكنم و حال میكنم. این گونه ارضا میشوم. در یك مراسمی بچهها دورم جمع شده بودند و هر كس چیزی میخواست. در این میان دختربچهای به من نزدیك شد و به جای آن كه چیزی بخواهد، فقط خواست دستم را ببوسد. مهرش بدجور به دلم نشست. خواستم فردا بیایند دفترم. آن دختر الان دخترخوانده من است. روی پایم نشست و بابایی صدایم كرد. من به هر دخترم 50 میلیون تومان جهاز دادم و مقرر كردم به این یكی 100 میلیون تومان جهاز بدهند. این دست خداست كه مهر این دختر را به دل من انداخت. یتیمی سخت است. بهترین ساعات عمر من زمانی است كه در خدمت یتیمان هستم. پول را برای چه میخواهیم؟ خدا به ما داده و ما هم باید به بقیه بدهیم. ما وسیله هستیم. باید بخشید و بیمنت و زیاد بخشید. این توصیه من به همكارانم است. من از زیر صفر شروع كردم. توصیه من به جوانان این است كه منطقی فكر كنند. این گونه نبوده كه شب بخوابم، صبح پولدار شوم. خاك خوردم و رنج كشیدم و آثار این رنج هنوز در من هست. امیدشان به خدا و فكر و بازوی خودشان باشد. درستكار باشند و تلاش و تلاش و تلاش كنند. این فرمول من است…
نام: اسدالله عسكراولادی
موقعیت: بزرگترین صادركننده خشكبار كشور
متولد: 1312 ـ تهران
من اسدالله عسكراولادی هستم و سال 1312 در تهران متولد شدم. خانوادهام متدین و در سطح پایین جامعه بودند و با قشر ثروتمندان سروكار نداشتند. شغل پدرم پیشهوری بود و مغازه عطاری داشت. ما سه برادر بودیم كه هر سه از سن 12 ـ 13 سالگی كار در بازار تهران را شروع كردیم. روزها كار و شبها درس. پس از گذراندن كنكور در رشته ادبیات پذیرفته شدم اما عصرهایی كه فرصت داشتم به دانشكده اقتصاد هم میرفتم چون ساختمانهای دانشكده مقابل هم بود. گاهی سر كلاسهای دانشكده حقوق هم میرفتم. آن موقع رفتن به سایر دانشكدهها آزاد بود و مثل امروز كنترل و حراست هم در كار نبود. كارم را از صفر شروع كردم. اولین حقوقی كه در دوره شاگردی گرفتم روزی 2 ریال بود كه میشد ماهی شش تومان. تلاشم شبانهروزی و كار سخت بود. اولین تجارتم را با خرید یك كیسه كنجد به قیمت 53 تومان از بازار تهران شروع كردم و آن كیسه كنجد را به نانوایی سر محل به قیمت 70 تومان فروختم و این اولین سود من در تجارت بود. این مربوط به سال 1327 است. تا سال 1334 كارمند بودم و در یك شركتی كار میكردم كه فعالیتش در زمینه صادرات بود. به صادرات علاقهمند شدم اما پول نداشتم. تنها داراییام خانهای بود كه در خیابان مصطفی خمینی به مبلغ 5600 تومان خریده بودم. در آن خانه من و دو خواهر و پدر و مادرم زندگی میكردیم. اولین ماشینم كه در سال 1333 خریدم یك فولكس به مبلغ 5900 تومان بود كه با همین ماشین چند كیسه خواربار از بازار میخریدم و بین نانوا و بقال توزیع میكردم. سال 1334 تصمیم گرفتم تاجر شوم. به اتاق بازرگانی رفتم كه كارت بازرگانی بگیرم، اما سنم اقتضا نمیكرد. چون حداقل باید 24 ساله میبودم. نایب رئیس اتاق وقت طبق قانون میتوانست مرا امتحان كند. مرحوم عبدالله توسلی مرا پیش او فرستاده بود. یادم نمیرود 20 سوال از من كرد درباره ارز كشورها، حمل جنس و غیره. من به تمام سوالات جواب دادم و آن نایب رئیس به معرف زنگ زد و گفت: این باید جای من بنشیند. 25 سال بعد جای او نشستم. 2 سال بعد با قسط و تخفیف حجرهای به مبلغ 4 هزار تومان خریدم و رشته خشكبار را انتخاب كردم و هنوز بعد از 54 سال در همین رشته هستم. زیره سبز را بسیار دوست داشتم. چون هم سرمایه كمی میخواست و هم قیمتش ارزان بود. از كار در داخل خوشم نمیآمد میخواستم صادرات داشته باشم. من در دانشكده اقتصاد معلمانی چون دكتر لطفعلی صورتگر و سیدمحمد مشكات و دكتر آشتیانی را دیده بودم. در پلههای دانشگاه سراغ پروفسور حسابی میرفتم و سوال میپرسیدم. پس اینها باید به كار من میآمد. كار را در سال 1336 و از صفر با صادرات زیره شروع كردم و قسطی پنج تن زیره خریدم. اولین مشتریام در صادرات سنگاپور بود. با تمام دنیا از طریق اتاقهای بازرگانیشان مكاتبه كردم و دنبال خریدار گشتم. اولین معاملاتم با نیویورك سال 1330 شروع شد. نیویورك از دیرباز تاكنون بورس زیره بوده و هست. كوشش كردم و سفرهایم شروع شد و روزی رسید كه دیكته كننده قیمت زیره در جهان و ایران شدم. دوشنبهای نبود كه بازار ادویه نیویورك كه زیره هم زیرمجموعه آن است باز شود و نرخ شركت من ـ حساس ـ كه الان 51 ساله شده، روی میز نرود و معاملات شروع بشود. اما سالهای واقعا سختی بود. در سال 1347 به صادرات دو قلم دیگر خشكبار شامل پسته و كشمش رو آوردم. پسته كار بزرگی بود و پول سنگینی میخواست. من پول نداشتم اما چون در بازار آبرو داشتم و خوشحساب بودم به من نسیه میدادند و هنر من این بود كه یك ماهه آن جنس را به خارج میفروختم و پولش را میگرفتم. این هنر خوشحسابی من عامل موفقیت من در بازار پسته بود. سال 1343 اولین انبارم را در خیابان تختی تهران خریدم و كارخانه زیره حساس را در مشهد تاسیس كردم كه هنوز هم هست، هر سال كه سودی میبردم انبار و دفتر و خانه و ملك میخریدم. در سرای امید كه آن حجره قسطی را خریده بودم تمام دفاتر همسایه را خریدم. آقای خبرنگار! من تاجرم و اصولی دارم؛ یكی از اصولم این است كه هیچ وقت بیش از یك هفتم تنخواهم را به كسی نسیه نمیدهم تا اگر پولم را خورد باقی پولم محفوظ بماند. اصل بعدیام این است كه سعی كردم هیچ وقت بیش از نصف داراییام را نسیه نخرم. اصل دیگر این است كه سعی كردم از بانكها وام نگیرم. بانكها بسیار سراغ من آمدند اما قبول نمیكردم! در نتیجه شب با خیال راحت به خانه میرفتم و بدهكار نبودم. اگر داشتم میخریدم و اگر نداشتم، نمیخریدم. سال 55 اگرچه آدم سیاسی نبودم به نجف خدمت حضرت امام(ره) رفتم. رفته بودم از ایشان اجازه بگیرم كه در قم كارخانه بزنم و ایشان هم مرا راهنمایی كرد. یكی دیگر از اصولم عوض نكردن شریكم است. محمدحسن شمس 50 سال شریك من است و هنوز هم شریك هستیم. یادم نمیرود در اولین سفرم به نیویورك پای ساختمان معروف امپایراستیت كه مجسمه راكفلر قرار دارد، 3 جمله نوشته بود: موفقیت من به این 3 جمله است: زودتر از دیگران مطلع شدم، زودتر از دیگران تصمیم گرفتم و وقتی تصمیم گرفتم چشمم را بستم و عمل كردم. این 3 جمله اثر زیادی روی من گذاشت. سعی كردم در تجارتم به این 3 جمله متعهد باشم. اینها در تجارت خیلی مهم است. چون تجارت بیرحم است. تجارت در محیط رقابت بیرحم است. این شعار هم است: اگر میخواهی رقابت كنی باید با چشم بسته بیرحمی كنی. میشود البته با رافت و مهربانی كار كنی اما آنجا كه میخواهی رقابت كنی نه رافت كاربرد دارد و نه مهربانی باید بیرحم باشی ….
من از كم به زیاد رسیدم. مثالش خانههایم است. اولین خانهام را 5600 تومان ، دومی را 33 هزار تومان، سومی را از درخشش وزیر فرهنگ شاه معدوم 140 هزار تومان، چهارمی را 500 هزار تومان و پنجمی را 140 میلیون تومان خریدم كه الان در آن ساكن هستند. اكثر این خانهها را هنوز دارم آنها را اجاره دادهام و هیچ یك را نفروختهام. وجوهات شرعی و … مالیاتهایم را دادهام. هرگز با دارایی چانه نمیزنم. انفاق میكنم. مسجد و درمانگاه و مدرسه میسازم و خدا به من كمك كرده است. من هیچ مالی در خارج كشور ندارم. فقط دفاتری در هامبورگ ، دبی و لندن دارم كه دفاتر تجاریام هستند. من افتخار میكنم كه میلیاردر هستم. همان خانه 5600 تومانی امروز 500 میلیون تومان میارزد. پس میلیاردر شدن كاری ندارد. خانهای كه 140هزار تومان خریدم امروز یك میلیارد تومان میارزد، خانه دیگرم در خیابان ولیعصر 1300 متر مساحت دارد و حساب كنید چقدر میارزد. چرا بگویم گدا هستم؟ 16 سال عضو هیات رئیسه اتاق بازرگانی ایران و نایب رئیس اتاق بودم. بعد از سال 57 امام(ره) به 8 نفر برای اداره اتاق حكم داد كه بنده هم جزوشان بودم. از آن 8 نفر 4 نفر فوت كردند و 4 نفر زنده هستند. در 10 سال اول حضورم در اتاق از آن آبرو گرفتم و در 20 سال بعد به آن آبرو دادم. جالب است بدانید در این 54 سال تجارت در دفاترم ضرر ندادم. در ایران 10 كارخانه دارم و اظهار فقر نمیكنم. درآمدم و هر چه را دارم اینگونه تقسیم كردهام: 20 درصد مال خدا، 20 درصد مال انفاق، 20 درصد خرج خانواده و با بقیهاش چیزی میخرم. الان كه به عنوان یك تاجر مشهور روبهروی شما نشستهام یك ریال به هیچ بانكی بدهكار نیستم و در هیچ رانت دولتی مشاركت نكردهام. در هیچ معامله دولتی هم نبودهام. من در تجارت به 3 اصل سخت و سفت پایبند هستم: كیفیت، رقابت، خوشقولی، وقتی تعهد میكردم برای فروش یك جنس، اگر بعد از فروش قیمت ترقی میكرد، معامله را به هم نمیزدم. اما خیلی از همكاران این كار را میكنند یا از كیفیت میزنند تا ضرر نكنند. نیویورك به خاطر همین 3 اصل در دستان من بود. این رموز موفقیت من است. هر جای دنیا میوه میخواستند 48 ساعت بعد من بالای سرشان بودم و بعد هم به خاطر كیفیت دیگر ما را رها نمیكردند. بیشترین معاملاتم با تلفن است، تلفنی میفروشم و آن وقت به بچههایم كه در این ساختمان خودم كار میكنند میگویم قراردادش را ببندند.
یك بار لسآنجلس بودم، نیمهشب و خوابآلود تاجری از آلمان به من زنگ زد و 200 تن پسته خرید. خوابآلود بودم و فروختم. صبح بیدار شدم و دیدم قیمت پسته 50 هزار دلار فرق كرده است. اما نمیتوانستم پسته فروخته شده را ندهم. صبح به آلمان پرواز كردم و به دفترش رفتم و گفتم من به تو پسته فروختم و حالا میخواهم پس بخرم. 100 هزاردلار به او دادم و قرارداد تلفنی را كنسل كردم. یك هفته بعدش را در هامبورگ ماندم. دوباره سراغش رفتم و گفتم حالا آن پسته را باز میفروشم و او با 200هزار دلار تفاوت همان بار پسته را از من خرید و علاوه بر این كه ضررم را جبران كردم 100 هزار دلار هم سود كردم! آقای خبرنگار! این خوشقولی اصل تجارت است. براحتی میتوانستم بگویم خواب بودم، فروختم. خب! قرارداد و امضایی كه نداریم.
اما شهرت من در این است: فروختی مال اوست، خریدی مال توست. من در تجارت خارجی اصول خودم را دارم. قبل از هر ملاقات درباره ویژگیهای آن شهر یا علاقهمندی مالی طرف تجاریام مطالعه میكنم و واقعا عمیق مطالعه میكنم و وقت میگذارم و آنگاه این كاردر نتیجه ملاقات تجاریام تاثیر میگذارد و خوب هم تاثیر میگذارد. من از هیچ و صفر به همه چیز رسیدم و الان كه به عقب نگاه میكنم میبینم تلاش، توكل به خدا، درستكاری و مطالعه به من كمك كرد موفقیت امروز را داشته باشم…
نام: محمدصدر هاشمینژاد
موفقیت: بانكدار، صاحب 60 شركت، یكی از بزرگترین پیمانكاران راهساز و سدساز كشور.
تولد: 1329- روستای هنزا؛ یكی از روستاهای كرمان
من در روستای هنزا در استان كرمان متولد شدم. هنزا جایی است در دامنه كوهستان هزار بین جیرفت و بافت. پدر من فرد عالمی از خانواده روحانی و در کار دانشی وجه تسمیهها نیز دستی داشت و ازجمله روی نام روستای ما هم مطالعه كرده بود. هنزا در ابتدا هنزاب بوده است كه به معنی افتادن آب از بلندی به پایین است كه به مرور به هنزا تبدیل شده است. خانواده من یكی خانواده كاملا معمولی اما با فرهنگ بودند. تا دیپلم را در كرمان خواندم و بعد در رشته مهندسی دانشكده فنی تبریز مشغول تحصیل شدم. من در اتاق پلیكپی دانشكده فنی تبریز كار میكردم و ماهی 90 تومان (نه 90 هزار تومان) حقوق میگرفتم. حدود ماهی 50 تومان هم از طرف خانواده میآمد و خلاصه در مجموع با ماهی 140 تا 150 تومان در ماه درس میخواندم.
وقتی از دانشكده بیرون آمدم، همان كت و شلواری را تن داشتم كه روز اول ورود به دانشگاه پوشیده بودم. كفشهایم هم كهنه و پاره بودند. تنها داراییام كه در تمام زندگیام كمكم كرد و میكند 3 چیز بود: یك پشتكار، دو پشتكار و سه پشتكار.
با این دارایی شروع به كار كردم و چون مهندسی خوانده بودم در چند شركت كارآموزی كردم و سرانجام استخدام شدم از قرار ماهی 3 هزار تومان. این داستان مربوط به سال 1353 است. هیچ دارایی دیگری نداشتم جز یك ژیان چادری كه مال شركت بود و زیر پای ما گذاشته بودند. اما خیلی زود كارفرمای خودم شدم. پس از یك سال و اندی كه در شركتها كار كردم، یكی از دوستانم كه در زنجان پروژه پلسازی در راهی را به عنوان پیمانكار دست دوم برداشته بود و در كارش مانده بود، به من زنگ زد و گفت چه میكنی؟ گفتم: در شركتی كار میكردم و از آنجا بیرون آمدم و الان سرگردان هستم. گفت بیا زنجان ببینیم با هم چه میتوانیم بكنیم. به زنجام رفتم و آن پروژه پلسازی را با دوستم شریك شدم و از آنجا كار پیمانكاری را شروع كردم. الان در بین شركتهایم كه حدود 60 شركت هستند، اولینشان با همان كت و شلوار كهنه و كفشهای پاره تاسیس شده است و تا الان به عنوان یك شركت معتبر بینالمللی كه اولین صادركننده خدمات فنی و مهندسی كشور است، كار میكند و پروژههای عظیمی را در این كشور احداث كرده است. آن موقع سازمان برنامه برای این كه بخواهد به هر شركتی رتبه و درجه بدهد، حداقل 100 هزار تومان سرمایه میخواست و ما دوست داشتیم این رقم 10 هزار تومان یا كمتر باشد! اما سرانجام با قرض و قوله فراوان این رقم را جور كردیم و آن شركت تاسیس شد. در این شركت كمی پیشرفت كردیم تا سال 1360 رسید كه سال گرفتاری و بدبختی برای ما بود. در كار پیمانكاریمان ورشكست شدیم و سال 1364 دوباره از زیر صفر استارت زدیم. در آن سالها واقعا هیچ چیز نداشتم. هیچ چیز. در تبریز پروژهای اجرا كرده بودیم كه ما را خلع ید كرده بودند و حالا دنبال گرفتن طلبم بودم. یادم نمیرود. باید به تبریز رفت و آمد میكردم برای پیگیری امور مالی و طلبهای آن پروژه. پول هواپیما كه نداشتم با اتوبوس به تبریز میرفتم و آن اتوبوسها شبرو بود و حدود 5 صبح به تبریز میرسیدم. اما تا زمانی كه ادارات دولتی باز میشد 3، 4 ساعتی زمان بود. من هم كه پول مسافرخانه نداشتم با همان روزنامهای كه در اتوبوس خریده بودم، به حمامهای عمومی تبریز میرفتم و آنجا میماندم و بعد هم با همان روزنامه خودم را خشك میكردم و میرفتم دنبال كارم. این اوضاع ادامه داشت تا این كه قرار شد یك هیاتی برای تهیه صورتهای مالی آن پروژه به محل پروژه بیاید. خب! آن هیات شام و ناهار و بلیت و سایر مخارج لازم داشت و حالا دیگر من خودم نبودم و باید این مخارج را تامین میكردم و به پول سال 63 ـ 64 حدود 7 تا 10 هزار تومان میشد. به خانه آمدم و مثل ماتمزدهها فكر میكردم. خدا مادرخانمم را خیر بدهد. از من پرسید چی شده؟ چند بار پرسید تا ماجرا را گفتم. ایشان آن پول را برای من تامین كرد و هیچ وقت هم حاضر نشد آن را پس بگیرد. با آن وضع اسفناك مالی در سال 64 استارت زدم و كمكم پیمانكار خوبی شدم، با توسل به همان 3دارایی كه گفتم. سپس پیمانكار اتوبانساز شدیم و كمی بعد خواستند یك تعداد از پیمانكاران را به پاكستان بفرستند و ما هم به مصداق شعر معروف: عاقل به كنار دجله تا پل میجست / دیوانه پابرهنه از آب گذشت، ما شدیم اولین پیمانكار خارجی جمهوری اسلامی ایران در خارج كشور. یك پروژه مهندسی را گرفتیم و شروع كردیم و به رغم همه مشكلات و گرفتاریها در داخل و خارج كشور خدا كمك كرد و آن پروژه خوب از آب درآمد و ما هم كمی نونوار شدیم و خودمان را باور كردیم.
در مرحله بعدی كه حدود 11 سال پیش است، گفتم حالا كه پیمانكاری را یاد گرفتیم، دست به كارهای دیگری هم بزنیم؛ لذا كار تاسیس یك هلدینگ متشكل از حدود 60 شركت را آغاز كردیم و از این مسیر به بحث بانكداری هدایت شدم. با خودم گفتم درحوزه بنگاهداری یکی از وظایف مهم این است که یك بانك را تاسیس كنیم و در آن بانك روشها و عملكردهای نوین را بیاوریم و به این ترتیب اولین بانك خصوصی كشور را تاسیس كردیم. از سوی دیگر هلدینگ ما در بازار سرمایه هم وارد شد و رنجها و سختیهای ما هم شروع شد. واقعا الان كه نگاه میكنم از سخت یك كم بیشتر بود. سختیاش از نوع رنج بود. كارهای عادی پیمانكاری ما سختی فیزیكی یا مالی داشت. مثلا ماشینآلات نداشتیم یا بنیه مالی؛ اما وقتی به سراغ كاری میروی كه جدید است و فضا برای آن مساعد نیست و به رسمیت شناخته نمیشود، رنج به دنبال دارد؛ اما باز آن 3 سرمایه را داشتیم. هنگام ورود هلدینگ من به بازار سرمایه و بانكداری، چون این حوزه حوزه از ما بهتران بود، با مشكل مواجه شدیم. دولتی ها در این حوزه جولان میدادند. چه شركتهای دولتی و چه شركتهای شبهدولتی. از هر طرف تیرها به سوی ما پرتاب شد و این بسیار رنجآور بود. واقعا رنجهای دوره كمتوانی و آن زمان كه هیچ نداشتم و به كارهای بزرگ دست میزدم، در برابر این رنج هیچ بود. رنجهای روحی، عصبی و جسمی. بریدن و ناامید شدن در حد اعلا وجود داشت. احساس میكردم در این مملكت تك و تنها دست به كاری زدهام كه نباید میزدم؛ اما دیدم حالا كه كار از كار گذشته باید با توسل به همان سرمایهها دست روی سرم بگذارم و رنج بكشم تا هزار تیر بیاید و اگر بعد از آن زنده ماندم، چشمانم را باز میكنم و به كارم ادامه میدهم. اگر هم مرده بودم كه هیچ! خدا خواست و زنده ماندم و بابت آنچه گذشت و ما از این ماجراها عبور كردیم، خدا را شكر میكنم؛ ولی الان كه به پشت سر نگاه میكنم، میبینم ای كاش كار بزرگ از اول خبر میكرد كه بزرگ است، اگر خبر میكرد اصلا سراغش نمیرفتم! آنچه باعث شد من دنبال كارهای بزرگ بروم این بود كه احساس میكردم برای ارضای خودم و روح خودم پول كافی نیست و اصلا جایی در معادله ندارد.
باید به عنوان یك كارآفرین كارهایی انجام بدهی كه قشر بیشتری از مردم در آن مشاركت داشته باشند. من نوعی سرمایهداری عمومی را در این كشور تعریف و اجرا كردم. نقش من این است كه سرمایه زیاد و مشاركت عمومی متمركز ایجاد كنم تا اتفاق بزرگی مثل تاسیس یك بانك و هلدینگ یا هر مجموعه دیگری كه تاسیس آن از حد و مرز و توان فردی یك انسان فراتر است، به وقوع بپیوندد و دیدن ثمره آن تلاش یعنی ارضای روح. من حدود 60 شركت را زیر پوشش و مدیریت مستقیم و غیرمستقیم خودم دارم و 10 هزار نفر برایم كار میكنند، یعنی هر نفر 3 عضو خانواده داشته باشد، یعنی 30 هزار نفر از این محل نان میخورند و كار میكنند.
من 3 فرمولم را سخت حفظ كردهام: یك پشتكار، 2 پشتكار و 3 پشتكار. اگر یك انسان بدون این فرمول در ابتدای یك داستان قرار بگیرد، سختیها را تحمل نمیكند و از آن فرار میكند؛ اما اگر مثل من با این فرمولها و سماجت وارد ماجرا شوی و به وسط موضوع برسی، میبینی كه راهی نداری یا باید برگردی یا باید جلو بروی. من همیشه مسیر روبه جلو را انتخاب كردهام. با خودم میگفتم با برگشتن من كه چیزی درست نمیشود. فقط خسارت وارد میشود و 10 هزار نفر بیكار میشوند. پس بگذار به جلو بروم تا اگر به ساحل رسیدم، 10 هزار نفر هم پشت سرم نجات پیدا كرده باشند.
البته برای ارضای روح خودم كارهای دیگری هم میكنم كه یكی از آنها كه خیلی دوستش دارم، تاسیس یك بنیاد برای گسترش آموزش و پرورش در كشور است. فكر میكنم اصلیترین نیاز ما در كشور آموزش و پرورش بویژه در مناطق محروم است تا استعدادهای ناب و خالص و پاكیزه و زیبا را كشف كند. هدفم را روی این كار متمركز كردهام و دارم كار را شروع میكنم. من خیلی پروژههای بزرگی را در این كشور اجرا كردم. راهآهن اصفهان ـ شیراز، سد تالوار، سد ارسباران، اتوبان قم – کاشان، پروژه 7000 واحدی خانهسازی در ونزوئلا و… اما این كار آموزش و پرورش را بزرگترین كار خودم میدانم و حساسترین آن. من روزهای سختی را پشت سر گذاشتم تا به اینجا رسیدم و اگر آن فرمول نبود، غیرممكن بود نجات پیدا كنم. داناترین آدم روی زمین كه عقلش عالی است، اگر در حد حرف باقی بماند و ایستادگی و ایستادگی و ایستادگی را یاد نگیرد، هیچ کاری از پیش نمیرود. توجه كنید تمام انسانهای موفق اشتباهات فراوانی كردهاند و در تدریج و ستیز زمان آموزش دیدهاند. لذا توصیهام این است كه آن فرمول جادویی من را همیشه به كار ببریم و بدانید معجزه میكند، در زندگی من كه معجزه كرد…
نام: شاهرخ ظهیری
موقعیت: پیشكسوت صنعت غذایی كشور و مبدع سس مایونز در كشور
تولد: ملایر
من شاهرخ ظهیری هستم. من در خانوادهای متوسط در ملایر زندگی میكردم و شغل پدرم كشاورزی بود. در اصلاحات ارضی شاه معدوم بیشتر دارایی پدرم از دست رفت و او مجبور به استخدام در دارایی قم شد به عنوان رئیس. پدرم خیلی زود فوت كرد و من به عنوان پسر ارشد مسوول اداره خانواده شدم، لذا تحصیلاتم در این مقطع تا دیپلم (پنجم دبیرستان آن زمان) ناتمام ماند و ناچار به استخدام فرهنگ درآمدم و معلم شدم. بعدها همزمان با معلمی وارد دانشگاه هم شدم و لیسانس حقوق قضایی گرفتم و از معلمی به دبیری ارتقا رتبه دادم؛ اما این كار از نظر درآمدی و ذهنی و روحی مرا راضی نمیكرد. من فكرهای بزرگی در سر داشتم و استعداد خدادادی را در خودم كشف كرده بودم. بنابراین فكر كردم در كنار تدریس، كار دیگری را نیز شروع كنم، لذا تحصیلدار یك كارخانه پارچهبافی شدم. صبحها در آنجا كار میكردم و عصرها در دبیرستان درس میدادم. كمكم به لحاظ صداقتی كه داشتم و در كار بازاریابی و فروش خبره بودم، مورد توجه صاحبان كارخانه قرار گرفتم و پس از اینكه كار كارخانه افزایش یافت و به رشتههای دیگر چون واردات ماشینآلات كشید، به عنوان مدیر فروش از كف بازار به بالای شهر آمدم و آنجا هم به خاطر فروش بالایی كه داشتم و صمیمانه كار میكردم و در بین سایر شركتها شناخته شدم. این نقطه ورود من به كار تجارت است. در آن زمان مهدی بوشهری شوهر اشرف، خواهر شاه معدوم به همراه اسدالله علم وزیر دربار و چند نفر دیگر گروهی تحت عنوان ماه داشتند كه صاحب شركتهای متعدد در رشتههای گوناگون بود. مانند ماه یار، مهكشت، ماه سال و غیره.
من مدیر شركت مهكشت شدم كه كار تجارت و واردات تراكتور و كمباین را داشت. كمی بعد به خاطر باند بازیهای قدرت قرار شد بوشهری از شركت خارج شده و اصولا شركت به هم بخورد. كمی قبل از این ماجرا از من خواسته بودند كنار كارهای ساختمانی، نیروگاهی، برق و غیره در صنایع غذایی نیز وارد شویم و یك شركت صنایع غذایی تاسیس كنیم. ما در فكر تاسیس بودیم و نام آن را نیز انتخاب كرده بودم كه كارگروه ماه به هم خورد و بیرون آمدیم. سپس تصمیم گرفتم ایده تاسیس این شركت را خودم دنبال كنم و همراه یك شریك دیگر در سال 1349 مهرام را با یك میلیون تومان سرمایه تاسیس كردم. واقعا به آن روزها كه نگاه میكنم میبینم این موفقیت مرهون چه درسها از بزرگان بازار و تجارت و چه سختیهای طاقتفرسا و بویژه صحت فكر و عمل، صداقت و راستی، پشتكار و خلاقیت است.
بزرگترین خلاقیت من با مهرام تولید سس مایونز است. شاید باور نكنید اما آن زمان كسی نمیدانست مایونز چیست، چگونه خورده میشود و مصرفش برای چیست.
برای شروع كار مهرام مثلا ما سراغ تولید رب گوجهفرنگی كه همگان میشناختند نرفتیم. ما خلاقیت ایجاد كردیم تا یك فرهنگ غذایی جدید در كشور درست شود تا جایی كه هنگام جنگ تحمیلی سس مایونز بازار سیاه پیدا كرد! اوایل كار كسی اصلا سس مایونز را تحویل نمیگرفت و ما برای جا انداختن آن روشهای جدید بازاریابی ابداع كردیم كه یكی از آنها خرید كاذب بود. من 40 ـ 30 نفر از مرد و زن و بچه و پیرمرد را استخدام كرده بودم كه بروند در مغازهها و سس مایونز بخواهند و بخرند. خودم این سسها را میخریدم و كارتن میكردم و دوباره به مغازهها میدادم. در نتیجه 50 درصد تولید را خودم میخریدم و 50 درصد دیگر را مغازهدارها میفروختند بعد دیدم این كار كافی نیست. مغازهدار باید علاقهمند به فروش كالای من شود. آن زمان كه كامپیوتر نبود. به ویزیتورهایم گفتم تاریخ تولد مغازهدارها را كه اكثرا آذریزبان بودند بگیرند. براساس تاریخ تولد افراد كارتتبریك چاپ كردیم و با یك سبد گل برایشان میفرستادیم. بعد آنها تلفن میكردند میگفتند بابا ما خودمان هم یادمان نبود تولدمان كی است، دست شما درد نكند. به این ترتیب كمكم فروشمان زیاد شد. چون مغازهدار میگفت وقتی چنین شخص بامعرفتی برای من گل فرستاده و تولدم را تبریك گفته، باید جنس او را بفروشم؛ لذا به هر صورتی بود، سس مایونز را برای من تبلیغ و به مشتریاش توصیه میكرد. واقعا روزهای سخت، پركار، پرهیجان و پرباری بود. تجربهها آموختم. ما از ورشكستگی و بیچیزی شروع كردیم و از صفر بالا آمدیم؛ اما بدون حساب و كتاب نبود.
من درسها گرفتم و این درسها را به كار بستم. من صداقت و درستی را از كف بازار یاد گرفتم. یادم نمیرود. برای كارخانه پارچه درخشان یزد پنبه میخریدم. من به عنوان تحصیلدار كارخانه میرفتم تا پول پنبه را بدهم. پدر آقای لاجوردی (همان لاجوردی كه گروه صنعتی بهشهر را تاسیس كردند) و برای اولین بار در كشور از پنبه روغن گرفتند، نزد ایشان بودم تا چك پنبهها را بدهم. داشتم چای میخوردم كه یكی از دلالهایی كه برای ایشان كار میكرد، آمد و گفت حاجآقا من پنبههای دیروز را یك تومان گرانتر فروختم و چك هم گرفتم. ایشان گفت كدام پنبه؟ دلال گفت همان پنبهای كه شما دیروز به حاج محسنآقا فروختید. ایشان گفت: آن را كه فروختم. دلال گفت میدانم. اما چك آن را گرفتید؟ پول گرفتید؟ امضایی چیزی كردید؟ ایشان گفت: خیر. دلال پاسخ داد حاجآقا شما كه فقط حرف زدید. اما من برایتان چك هم گرفتم. آقای لاجوردی گفت وقتی حرف میزنی، حرف یعنی چك، یعنی امضاء. یك تومان كه ارزش ندارد. شما بگو صد میلیون تومان. نه! من قبلا آن را فروختهام، برو پسش بده. حالا تصور كنید من یك جوان 24 ـ 23 ساله از ایشان چه یاد میگیرم. اینگونه بود كه من شروع به ترقی كردم.
طوری كه در سال 75 كه سهامی عام شدیم، حدود یك میلیارد و 500 میلیون تومان سود انباشته داشتیم و كامیون از خط تولید به محل فروش میرفت و در عین حال یك واحد ما به 7 كارخانه در كشور تبدیل شد و شدیم نخستین صنعت غذای ایران.تمام این موفقیتها با دست و سرمایه خودم به دست آمد و صد البته دشواریها. الان كه به این موقعیت رسیدهام، صادقانه بگویم: «رسد آدمی به جایی كه بجز خدا نبیند». پول هیچ سعادتی نمیآورد دوست من. چند خواهی تن را برای پیرهن / تن رها كن تا نخواهی پیرهن. من یك میلیاردر بااصالت هستم. آنچه را كه دارم، آبروست و حرمتی است كه دارم، چون كلاه سر كسی نگذاشتم، مال كسی را نخوردم، تقلب نكردم و دروغی نگفتم. من ماهیت وجودی خودم را حفظ كردم، اما شك ندارم كه هدفم از ابتدا پولدار شدن بود و این كه از معلمی برای مادر، خواهر، برادر و خودم زندگی بسیار خوبی درست كنم كه كردم . اما وقتی به قله پول رسیدم، دیدم اینجا خبر آنچنانی نیست و آنچه بر جای میماند خوبی، پاكی و صداقت است كه ثمره عمر من محسوب میشود، نه پول، نه پول و نه پول … .
نویسنده: مديريت
تاریخ: جمعه 29 ارديبهشت 1391 |
rss
|
نظرات (0)
|مشاهده : 19161 |