پیر مردی مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این دوا می خواستی آن یک پزشک
این غذایش آه بودی آن سرشک
این عسل میخواست آن یک شوربا
این لحافش پاره بود آن یک قبا
روزها می رفت بر بازار و کوی
نان طلب می کرد و می برد آبروی
نویسنده: مديريت
تاریخ: يكشنبه 29 آبان 1390 |
rss
|
نظرات (0)
|
ادامه مطلب |مشاهده : 14712 |